۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

به نقل از وبلاگ رژین محمدی، ۲۷ فوریه ۲۰۱۰


همیشه قضاوتی هست که اینجا با تبرش نشسته و این همیشه منم که فقط تا طلوع فرصت دارم! شاید اینکه منم یک انسانم از جنس بقیه یا همین لبخند که محو نمیشود! اعتراف میکنم! نزن! اعتراف به اینکه خواب بودم وقتی که بودم، بودی، بود! و این صرفِ مکررات که هر روز صبح، آتش میکند و میمیرم، میمیری، میمیرد! "آتش! آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم"! من درد میکنم! گذرتان اگر بر لاشه ام افتاد، درنگ کنید لحظه ای، اینجا همیشه وقت هست برای رفتن و من که همیشه میروم، میروم و باز اینجایم! با همان سر خم و ...! لحظه ای درنگ! این توقع زیادیست؟ خب باشد اصلا چشم هایتان راببندید و حتی تصور نکنید موجودی همینجا، درست اینجا که پا گذاشته اید، دارد جان میدهد و میدهد... باشد! اصلا شما هم ماشه را بکشید! من که نمیترسم! رفتنی که باشد میرود! اصلا برای چه بیاید؟ یک قرار ملاقات پشت این حصار؟ که دردهایم را بخندد؟ خب شاید من زیادی انسان وار نگاه میکنم! میمیانم! خسته میشوم! میخوابم! خواب میبینم! بیدار که میشوم این تیغه زیادی حس میشود!

...همین است! من از رنجهایم هر روز صبح آویزان میشوم! با دو پیک که همیشه پر باقی میمانند و یک سیگار!
-هی رفیق؟آتیش داری؟؟
آتش...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر