« صدا را خط کشید تا انتها و از انتهایش پرواز کرد به سرزمینی که مردمانش با کفش های واکس زده و درون ِ کاه گلی ، نوک دماغشان را هم به زور می دیدند !
زن هبوط کرده بود از درون و سقوطش را جشن گرفته بودند همه گرگان بره نمای دور آتش ، فارغ از صدای استوار قدم هایش !
قهرمانان پوشالیش را دفن کرد در حفره ای از جنس گوشت و سر بلند کرد با لبخندی دلقک وار به دنیای وارونه شان !
تمام چشم ها تیز شد به رگ های تپنده اش !
زن اما لبخند زد ، انتهای طناب را تکاند و مردمکان همه فرو ریختند ! »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر